آن ها را یک جای دیگر می بیند. من می دانم
او را یک جای دیگر فالوو می کند . من می دانم
من چه ساده ام. من تمام مدت را ساده بوده ام. من همه ی زندگی ام را ساده زندگی کرده ام
من می دانم که او آن ها را یک جای دیگر می بیند و به من می گوید : هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نیست
من اما به روی خودم نمی آورم حتی
می بینید؟؟
حتی از وقتی که تصمیم بر این شد که اینجا را راه بیاندازیم من اولش فکر دیگر کردم.حالا فکر می کنم می شود هر روز بهتر شد با کمک این وبلاگ؟
چشمانم را می بندم . او لبهایم را می بوسد . دست آنها را می گیرد؟با آنها می خندد؟ و من همه ی اینها را می دانم
و من هیچ چیز را به روی خودم نمی آورم
چون نمی خواهم او را از دست بدهم.پس فقط نگاهش می کنم و اجازه می دهم با من بازی کند و هیچ نمی گویم.این بازی است که او راه انداخته؟؟اما من می دانم که او با من نیست
شاید هیچ وقت هم نبوده

سختی اش را شما نمی دانید کجاست؟اینکه او را دوست داری و همه جا تعقیبش می کنی؟و حتی وبلاگ به وبلاگ می گردی دنبال آدم هایی که با او در ارتباط هستند؟می رسی به یک کامنت و فکر می کنی همه چیزت با آن کامنت زیر سوال رفته است؟ مگر می شود به همین راحتی؟

پ.ن:من زیر باران..در ماشین..جلوی چشم های یک عالم آدم با او عشق بازی کردم
تجربه کرده اید شما هیچ این را؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر