بیایید بنشینید با هم یک نگاهی به آقای اِروس بیاندازیم . چند دقیقه است که توی خودش فرو رفته و هرچه صدایش میکنیم جواب نمیدهد . معلوم نیست به چه فکر میکند . فقط یک بار که شنید داشتیم درباره ی خانم آفرودیت صحبت میکردیم سرش را چرخاند سمت ما و چشم‌غره‌ای بهمان رفت . ما هم که دلمان نازک دیگر لب از لب باز نکردیم . فقط نشستیم همینجا ، درست روبرویش و منتظر شدیم تا بلکه خودش حرفی بزند .
میدانید ؟ آدم حوصله‌اش خیلی زود سر میرود ،‌ مخصوصا وقتی هی به خودت بگویی الآن حرف میزند ، الآن حرف میزند که دیگر هیچ . گاهی فکر میکنم نکند آقای اِروس خودش را زده است به نفهمی و ما را خنگ گیر آورده . چند دقیقه ی پیش دلمان را زدیم به دریا و پرسیدیم که از خانم آفرودیت چه خبر . چشمتان روز بد نبیند ، انگار که فحشش داده باشیم ، چنان آتشی شد که بیا و ببین .
  با شناختی که ما از آقای اِروس داریم ،‌همین حالاهاست که بلند شود برود بایستد به سیگار کشیدن . 
...
نگفتم ؟ بلند شد راه افتاد سمت ایوان
آقاي اِروس سرش سنگين شده . يعني راه كه ميرود يك تلوي لايتي ميخورد . خودش هم البته يه كرمكي دارد وگرنه اين همه نبايد از  مسير مستقيم منحرف شود . هرچه جلوتر ميرود بيشتر سعي ميكند كه يك جوري نشان بدهد كه مست كرده . با خودش حرف هم ميزند . ده دقيقه ي پيش يك هو اداي مستي رت باتلر را درآورد و خودش را انداخت روي كاناپه و غش غش افتاد به خنديدن . بعد يك دفعه ساكت شد و ياد خانم آفروديت افتاد . دلش تنگ شد و ول كرد رفت توي حياط ايستاد به سيگار كشيدن .
آقای اِروس گاهی دلش میخواهد برود توی خیابانها و آدمها را نگاه کند . بیشتر از همه دلش میخواهد شبها برود و شانسش بزند و با یک رفتگر روبرو شود و ازش سیگار بخواهد . دلش میخواهد بداند هر کدام از رفتگرهای شهر چه سیگاری میکشند .
آقای اِروس گاهی دلش میرود برای همصحبت شدن با آدمهایی که نمیشناسد . دوست دارد لبخند بزند و با چشمهای بسته سرش را تکان بدهد.
آقای اِروس از همیشه دلتنگ تر است . حتی هم ندارد که بخواهد بگوید از فلان موقع هم بدتر ، از همه ی موقع ها بدتر و بیشتر حالش بد است .
جلوی خودش را هم گرفته بود که اینجا را «دلتنگ خانه» نکند ، اما نتوانست . 
آقاي اِروس كه از پنجره به بيرون خيره ميشود ، دوست دارد دستهاي خانم آفروديت توي دستهايش باشد . حالا ميخواهد پنجره ي خانه باشد يا اتومبيل .
آقاي اِروس گاهي فكر ميكند كه شايد اين خودخواهي باشد كه خانم آفروديت مجبور باشد هر بار كه او از پنجره اي به بيرون نگاه ميكند بيايد و دست بگذارد به دستهايش .
آقاي اِروس كلا زياد فكر ميكند ، به روزهاي گذشته بيشتر . گاهي هم خيالبافي ميكند . ميرود تا دور دورها . يكهو ميافتد زير برج ايفل يا مثلا ميبيني كه دارد پسكوچه هاي ونيز را با قايق پارو ميزند . اما در تمام اين رفت و آمدها ، هميشه خانم آفروديت كنار دستش نشسته و به او لبخند ميزند . خود آقاي اِروس معتقد است در كنار خانم آفروديت تمام حسهاي مردانه را يكجا تجربه ميكند . آقاي اروس هميشه ميگويد كه خانم آفروديت را حتي خيلي بيشتر از اين حرفها دوست دارد . حالا كدام حرفها ، بعد برايتان ميگويم .
بالاخره اينجا درست شد . چند روزي طول كشيد . ميدانيد فريزيا اسم گلي است كه خانم آفروديت خيلي دوست دارد . همان هم هست كه آن بالا سمت راست گذاشته ايم . بنفش است . همين الآن خانم آفروديت ميگويند كه در اصل بايد زرد باشد . اما بنفش هم قشنگ است . يعني آن آقاهه فقط همين يك رنگ داشت .
ميدانيد ، امشب شب بزرگي است . آقاي اِروس دوست دارد جشن بزرگي به پا كند . لبي تر كند . سيگاري بكشد و به خانم آفروديت زل بزند كه به ميهمانها ميرسد . امشب اما خانم آفروديت كمي پريشان است . ميگويد حالش خوب نيست و ميگويد كه نپرسم هم از چه .
من هميشه گفته ام چشم . اينبار هم ميگويم .
هوا سرد شده . چند روز پيش بود كه به خانم آفروديت گفتم ، كاش زودتر پاييز شود تا شومينه را روشن كنيم .

آن ها را یک جای دیگر می بیند. من می دانم
او را یک جای دیگر فالوو می کند . من می دانم
من چه ساده ام. من تمام مدت را ساده بوده ام. من همه ی زندگی ام را ساده زندگی کرده ام
من می دانم که او آن ها را یک جای دیگر می بیند و به من می گوید : هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نیست
من اما به روی خودم نمی آورم حتی
می بینید؟؟
حتی از وقتی که تصمیم بر این شد که اینجا را راه بیاندازیم من اولش فکر دیگر کردم.حالا فکر می کنم می شود هر روز بهتر شد با کمک این وبلاگ؟
چشمانم را می بندم . او لبهایم را می بوسد . دست آنها را می گیرد؟با آنها می خندد؟ و من همه ی اینها را می دانم
و من هیچ چیز را به روی خودم نمی آورم
چون نمی خواهم او را از دست بدهم.پس فقط نگاهش می کنم و اجازه می دهم با من بازی کند و هیچ نمی گویم.این بازی است که او راه انداخته؟؟اما من می دانم که او با من نیست
شاید هیچ وقت هم نبوده

سختی اش را شما نمی دانید کجاست؟اینکه او را دوست داری و همه جا تعقیبش می کنی؟و حتی وبلاگ به وبلاگ می گردی دنبال آدم هایی که با او در ارتباط هستند؟می رسی به یک کامنت و فکر می کنی همه چیزت با آن کامنت زیر سوال رفته است؟ مگر می شود به همین راحتی؟

پ.ن:من زیر باران..در ماشین..جلوی چشم های یک عالم آدم با او عشق بازی کردم
تجربه کرده اید شما هیچ این را؟