آقاي اِروس كه از پنجره به بيرون خيره ميشود ، دوست دارد دستهاي خانم آفروديت توي دستهايش باشد . حالا ميخواهد پنجره ي خانه باشد يا اتومبيل .
آقاي اِروس گاهي فكر ميكند كه شايد اين خودخواهي باشد كه خانم آفروديت مجبور باشد هر بار كه او از پنجره اي به بيرون نگاه ميكند بيايد و دست بگذارد به دستهايش .
آقاي اِروس كلا زياد فكر ميكند ، به روزهاي گذشته بيشتر . گاهي هم خيالبافي ميكند . ميرود تا دور دورها . يكهو ميافتد زير برج ايفل يا مثلا ميبيني كه دارد پسكوچه هاي ونيز را با قايق پارو ميزند . اما در تمام اين رفت و آمدها ، هميشه خانم آفروديت كنار دستش نشسته و به او لبخند ميزند . خود آقاي اِروس معتقد است در كنار خانم آفروديت تمام حسهاي مردانه را يكجا تجربه ميكند . آقاي اروس هميشه ميگويد كه خانم آفروديت را حتي خيلي بيشتر از اين حرفها دوست دارد . حالا كدام حرفها ، بعد برايتان ميگويم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر